، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ما سه نفریم

روشا صاحب دختر عمه شد

دختر گلم روز 17 اسفند صاحب یه دختر عمه کوچولو شدی. اسمش پانیساست. مبارک باشه. وقتی میبینیش ذوق میکنی، احتمالا با عروسک اشتباه میگیریش. تا امروز متوجه نشده بودم که چقدر بزرگ شدی. وقتی پانیسا رو دیدم یادم اومد که شما هم چقدر کوچولو بودی و چقدر تغییر کردی. اینم عکس یک روزگی دختر عمه ات: ...
23 اسفند 1392

بوی عید

دختر نازم دیگه کم کم داریم به پایان سال نزدیک میشیم. سال پیش اینموقع ها شما تو دل مامانی بودی و مامانی زیاد حال خوشی نداشتم. باورم نمیشه که به این زودی یک سال گذشته. الان داشتم مطالبی که پارسال برات نوشتم رو میخوندم دوباره حال و هواش برام زنده شد. امسال عید یه فرق اساسی با سالهای دیگه داره و شما با مایی. نمیدونم باید هفت سین رو چطوری بچینم که متفاوت بشه. شاید از عکسای شما توش استفاده کنم. البته اگر فرصت کنم برم چاپشون کنم.  
23 اسفند 1392

داستان شیر خوردن روشا

و اما بگم از داستان شیر خوردن روشا خانم: روشای عزیز من از همون لحظه تولد بلد بود که چطوری شیر مامانی رو بخوره و تمام تلاششو میکرد اما بعد از جند روز که شیر زیاد شد هی میپرید تو گلوی روشا خانم و عزیز دل منم ناراحت میشد و قهر میکرد و دیگه نمیخورد. تا اینکه مجبور شدیم برای اینکه زیاد گریه نکنی و اذیت نشی بهت با شیشه شیر بدیم. تا 3 ماه اوضاع خوب پیش رفت اما بعد از اون دیگه روزا اصلا دوست نداشتی شیر مامانو بخوری و شیشه میخوردی اما شبا خوب شیر میخوردی. کم کم بخاطر کمتر خوردن روشا خانم و خستگیهای جسمی و روحی مامانی شیر مامان کم شده و از طرفی روشا دیگه شبا هم خوب شیر نمیخوره. خلاصه اینکه برای اینکه از شیر مامان محروم نشی  دارم تمام تلاشمو ...
20 اسفند 1392

روشا داره بلا میشه

این روزا دیگه داری کم کم شیطونی رو یاد میگیریا! همش دوست داری با یه چیزی سرگرم باشی و اصلا بیکار نمیمونی. تازه داری به کالسکه عادت میکنی. رورویک رو هم تقریبا دوست داری. وقتی ذوق زده میشی زبونتو در میاری. اینطوری:   به لپ تاپم خیلی علاقه داری، جلوش وامیستی و نگاه میکنی.   وقتی که روی شکمت برمیگردی خیلی کیف میکنی البته بعدش که گردنت خسته میشه غرغر میکنی حتی گریه هم میکنی عاشق چشماتم. وقتی آدمو نگاه میکنی انگار کلی حرف و احساس داره از چشمات سرازیر میشه تو وجود آدم. قربونت برم .   ...
12 اسفند 1392

روشا 5ماهه شد

پنج ماهگیت مبارک عزیزم پنج ماه از بودنت تو خونمون میگذره. به زندگيمون رنگ و بوی تازه ای دادی.همش بوی تنت توی مشاممه. حتی نمیتونم به يه لحظه نبودنت فکر کنم. امروز یه تیکه بزرگ سیب دادم دستت اما یهو دیدم سرشو کندی و تو دهنته. خیلی ترسیدم.از دهنت بیرون آوردمش. انگار لثه هات خیلی سفت شده. چند روز پیش برای اولین بار گذاشتمت تو رورویک. خیلی خوشحال بودی که از زاویه جدید داری میبینی. چند روزم هست که دارم کم کم بهت فرنی میدم.خیلی دوست داری.وقتی تموم میشه خیلی ناراحت میشی.وقتی میخوای چیزی رو بگیری دستاتو میاری بالا.گاهی کنترل روی دستات نداری،یا دستات میلرزه ولی تلاشتو میکنی. آفرین دخترم. در اولین فرصت عکسهای پنج ماهگیتم ميذارم.  ...
6 اسفند 1392
1